کد مطلب:154080 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

عبدالله عفیف
عبیدالله بن زیاد پس از قضایای گذشته اعلان كرد: مردم در مسجد اجتماع كنند سپس به منبر رفت تا سخنرانی كند و موضوع پیروزی سپاه كوفه را یادآوری نماید شروع كرد به خطبه و گفت: الحمد لله الذی اظهر الحق و اهله و نصر امیرالمؤمنین و اشیاعه و قتل الكذاب بن الكذاب. «یعنی حمد می كنم خدائی را كه حق و رهروان حق را پیروز گردانید و امیرالمؤمنین! (یزید) و پیروانش را یاری كرد و دروغگوی پسر دروغگو را كشت».

عبدالله بن عفیف ازدی كه از برگزیدگان شیعه و از زهاد بود و چشم چپ او در جمل و چشم راستش را در صفین از دست داده بود و همواره اوقاتش را در مسجد می گذرانید از جای برخاست و گفت: ای پسر مرجانه تو و پدرت و كسی كه ترا حكومت داده و پدر او كذاب فرزند كذاب است، ای دشمن خدا فرزندان پیامبر را می كشید و بر منبر چنین سخنانی می گوئی!!

ابن زیاد: كیست كه سخن می گوید؟!

ابن عفیف: منم ای دشمن خدا نسل پاك پیغمبر را كه خدا رجس و پلیدی را از آنان دور ساخته است می كشی و خیال می كنی كه هنوز مسلمان و بر دین خدائی؟ كجایند اولاد مهاجرین و انصار تا از این مرد طغیانگر انتقام بگیرند كه او و پدرش لعنت شده رسول خدایند!

ابن زیاد كه از خشم رگهای گردنش ورم كرده بود صدا زد: او را نزد من بیاورید مأمورین ابن زیاد خواستند او را دستگیر كنند، قبیله ازد او را از دست مامورین خلاص


كردند و به خانه اش بردند.

ابن زیاد گروهی را مأمور دستگیری وی نمود، آنها به خانه عبدالله عفیف حمله ور شده در خانه را شكستند و وارد خانه شدند، دخترش صدا زد: پدر دشمنان خدا آمدند ابن عفیف گفت شمشیر مرا به من برسان، شمشیر را گرفت و اطراف خود می چرخانید و از خود دفاع می كرد.

دختر عبدالله می گفت: پدر! كاش مرد بودم و در پیش روی تو می جنگیدم و از قاتلان نسل پاك پیغمبر انتقام می گرفتم.

دشمن از هر سو كه به عبدالله حمله می كرد دخترش او را آگاه می ساخت و او حمله دشمن را دفع می نمود، سرانجام با تلاش و كوشش زیاد او را دستگیر كردند و به نزد ابن زیاد بردند همین كه عبیدالله بن زیاد او را دید گفت: حمد خدا را كه ترا خوار ساخت.

عبدالله: دشمن خدا، چگونه مرا خوار ساخت بخدا قسم اگر چشمم باز بود روزگار را بر تو تنگ می كردم، ابن زیاد دستور داد گردن او را بزنند.

عبدالله گفت: قبل از آن كه تو به دنیا بیائی از خدا خواستم كه شهادت نصیبم فرماید و شهادتم را به دست بدترین خلق خود قرار دهد و چون چشمهایم را از دست دادم از استجابت دعایم مأیوس شدم و اكنون خدا را سپاس می گویم و شكر می كنم كه شهادت نصیبم فرمود بعد از آن كه مایوس شده بودم. به دستور ابن زیاد عبدالله عفیف را شهید كردند و در سبخه به دار آویختند [1] .


[1] بحار 119:45 -ارشاد مفيد ص 244 - طبري 373:7 - كامل 83:4 - نفس المهموم ص 410.